آرزوی محال من
یکشنبه 23 مهرماه سال 1385 04:32
ماه نمی دونست چه جوری بتابه از روی دست تو دید و بلد شد خورشید که دید نوری ازش نمی خوای رفت بالای قله و با تو بد شد دریا که دید موج موهات از اون نیست غرشی کردو ته دل حسود شد آسمون از غم که تو رو زمینی تا همیشه رنگ چشاش کبود شد گل که دونست خزون واسه تو هیچه رنگش پرید و تو یه لحظه پژمرد درختی که تو از پیشش رد شدی انقده...